با کریمان کارها دشوار نیست



سلام به همه دوستای عزیزم

سال نو همگی مبارک 

 ایشاله امسال بهترین سال زندگی همه دوستای عزیزم باشه و هر آرزویی که کردید همون لحظه مرغ آمین بالای سرتون باشه و برآورده بشه

خب خب بذار ببینم تا کجا نوشته بودم براتون؟

سه شنبه 28 اسفند آخرین پست رو که نوشتم بعدش آخرین تمیزکاری های سرکار رو هم انجام دادم  از  میز و سیستم و   کشوهای کمدم گرفته تا گلدونای خوشگلم. ساعت 3 رفتم خونه و با مامان کیک پختیم و رفتیم خونه آجی دومی. هر سال چهارشنبه سوری رو خونه آجی جمع میشیم محله شون حسابی شلوغ میشه و همه در حال بزن و برقص و آتیش بازی و . هستند. بعدش هم شام رو خوردیم ، یکم نشستیم و شب با مامان برگشتیم.

روز 29 اسفند هم با مامان آخرین کارهای قبل تحویل رو انجام دادیم ماشین رو بردیم دادیم کارواش نزدیک خونمون تا ما خرید کنیم آماده بشه، خودمون پیاده رفتیم از کوروش یکم خرید کردیم  و برگشتیم ماشین رو برداشتیم ورفتیم خونه و دوش گرفتم و سفره هفت سین رو  هم  که مامان روز قبلش چیده بود، آجی اینا شب رو اومدن و با هم سال رو تحویل کردیم. لحظه تحویل 98 رو برخلاف سال قبل خیلی دوست داشتم تو خونه همراه مامان و خونوادم بودم و این خودش واقعا نعمت بزرگیه. من کلا خیلی خونواده دوست هستم و  تا میتونم سعی میکنم وقتی  داداش ها و آجی ها و مامانم کنارم هستن قدر لحظه های دورهم جمع شدن هامون رو بدونم. موقع تحویل کنار مامان نشسته بودم و قرآن کوچیکم دستم بود و سوره الرحمن رو میخوندم (همین طور کتاب رو باز کردم و الرحمن رو خوندم دلیل خاصی نداشت که این سوره رو بخونم)  بعدش  هم همگی روبوسی کردیم و بغل و تبریک سال نو و . مامانم همیشه لای قرآن پول میذاره و به همه مون از همون پولها عیدی میده  با یه کم عدس که بریزیم تو کیف یا جیبمون تا پولامون برکت داشته باشه( من تا حالا از کسی نشنیدم این کار رو بکنن اما خونه ما همیشه اینکار رو میکردیم و کلا همه خیلی اعتقاد دارن به تبرک عدس های سر سفره هفت سین مامان )    شیرینی تعارف کردم به همه و یکم شیرینی و آجیل خوردیم و همه رفتن خونه هاشون و من و مامان هم بعد چند تا زنگ و پیام تبریک خوابیدیم.

روز اول عید با انرژی بیدار شدم و سعی کردم تا میتونم سال جدید رو با انرژی مثبت شروع کنم روز اول رو خلوت بودیم و با مامان تنها بودیم انقد حال داااد روز اول عیدی مجبور نباشی بری جایی یا مهمون بیاد! مامان از فرصت استفاده کرد و دو جور شیرینی درست کرد( نخودی و پیچ انگشتی ) منم از فرصت استفاده کردم و نشستم دفتر بولت ژورنالم رو طراحی کرد عالی شد دفترم و کلی کیف کردم حال این  یه وسط پادکست شاد از آهنگ های شش و هشت قدیمی هم دانلود کرده بودم و هی قر میدادیم با مامان و برا خودمون شاد بودیم. دورغ چرا این چند ماه اخیر من خیلی از لحاظ روحی حالم مناسب نبود و مامان از اینکه میدید دخترش بازم مثل قدیما الکی خوشه و برا خودش میزنه و میرقصه کلی خوشحال بود و حتی چند بار هم شنیدم که با خودش زمزمه میکرد خدایا شکرت.

روز دوم داداش بزرگم اینا از شهرستان اومدن عید دیدنی و با هم دیگه رفتیم خونه آجی دومی عید دیدنی و خواهر بزرگم هم که رفته بودن تهران.

روز سوم هم  داداش کوچیکه با خانومش و  فندق خان اومدن. اول یه سر اومدن تو خونه و لباس درآرودن و نشستن چایی اینا خوردن بعد که یکم یخ فندق باز شد خواستن برن وسایلشون رو از ماشین بیارن من فندق رو بغل کردم تا اینا برن و برگردن فسقلی هم چون اولین بارش بود اومده بود خونه ما غریبی میکرد و  گریه میکرد و از اون روز با من مثلا قهر بود تا چند روز منو میدید اولش یکم ناز میکرد تا بیاد بغلم حالا بعد یک هفته از بغلم پایین نمیاد حتی بیرون رفتنی هم میاد بغل من بگردیم فداش بشم. داداش و زنداداشم قبل به دنیا اومدن فندق هر سال دوم یا سوم عید میومدن اینچا و تا آخر تعطیلات پیشمون بودن اما از زمان بارداری زن داداشم چون مسافرت براش ضرر داشت و بعدشم که فندق به دنیا اومد و  میخواستن یک سالش رو رد کنه بعد ببرنش مسافرت های طولانی، تو این مدت بیشتر ما میرفتیم تهران و اونا نمیومدن حالا خداروشکر استارتش زده شد و آقای فندق هم اومد.

دو روز 5 و 6 فروردین رو مرخصی گرفته بودم و رفتیم خونه داداش بزرگه عید دیدنی و دو روز هم شهرستان بودیم و برگشتیم.

بالاخره روز هفتم فروردین رفتم سر کار و روز اول واقعا سخت بود با اینکه همش تا 12/5 سر کار بودم اما واقعا سخت گذشت. مخصوصا اینکه میدونستم الان فندق داره تو خونه شیطونی میکنه و من نمیبینمش سخت تر هم بود برام

فعلا داداش اینا تا آخره هفته هستن و آجی بزرگه هم امروز برگشتن و دوباره تا آخر این هفته سرمون شلوغ میشه احتمالا و مهمون بازی میکنیم.

نمیدونم سال دیگه و سالهای بعد عید رو کجا باشم و اگر خدا بخواد کارهای رفتنم جور بشه و برم دور دورا یا همین دور و ورا باشم، اما تا هستم سعی میکنم از لحظاتم نهایت استفاده رو بکنم.

اهان اینم بگم این چند وقته حسابی سریال فرانسوی زبان دانلود کردم و فصل اول  یه سریال 8 قسمتی  رو یه بار همه قسمت هاش رو دیدم و دوباره برگشتم از اول میبینم راستش من لیسینیگ ام (لیسنینگ درسته یا لیسینیق؟!) خیلی ضعیفه و خیلی باید کار کنم روش (یه ایرادی که دارم اینه که وقتی دارن صحبت میکنن هی میخوام تو ذهن خودم ترجمه کنم  برا همین عقب میمونم و  اعتماد به نفسم میاد پایین، برا همین سعی کردم دوره اول بدون زیرنویس و بدون توجه به ترجمه و بدون دقت کردن رو معنی حرفاشون ببینم احساس میکنم وقتی اینکار رو میکنم ناخودآگاه گوشام عادت میکنن  و ذهنم هم دست از ترجمه کردن برمیداره حالا باز باید چند بار دوباره کامل این شکلیسریال رو تا تهش ببینم  و بعد یه چند بار هم با زیرنویس فرانسوی، من این غول فرانسه رو امسال میشکنم اگه بتونم شنیداریم رو قوی کنم نا خودآگاه بقیه مهارت هام هم بهتر میشه چون نقطه ضعف اصلیم رو همین شنیداریه.

دفتر برنامه ریزی رو فعلا که نتونستم جوری که دلم میخواد خونه هاش رو  رنگی کنم  اما انشاله بعد تعطیلی ها و تموم شدن مهمون بازیامون با جدیت شروع میکنم و سعی میکنم راندمان کاریم رو به حداکثر برسونم.

تا یادم نرفته اینم بگم با کمک فندقی جون مهربونم یکی از وبلاگ های قدیمی که گمش کرده بودم رو هم پیدا کردم و کلی شاد گشتیم



سلام سلام 

 امروز  آخرین روز کاری سال 97  هست و داریم میریم که یه سال دیگه رو انشاله  به امید خدا با سلامتی  و کلی اتفاقات خوب و شاد شروع کنیم.

این روزای آخر اسفند ماه حسابی سرم گرم خونه تی توو خونه و سرکار و غیره بود، غیرتی بهم دست داده بود عجیب! از قبل برنامه ریخته بودم دو روز مرخصی بگیرم و هم اتاقم رو اساسی تمیزکاری کنم و تغییر دکور بدم هم به مامان کمک کنم برا کارای هال و پذیرایی ( آشپزخونه رو مامان خودش آروم آروم با روزی تمیز کردن یکی دو تا کابینت تموم کرده بود)از شانس من زد و شدید سرما خوردم و همزمان خاله پری هم شده بودم دو روز رو مجبوری مرخصی گرفتم که مثلا  استراحت کنم، بعدا فک کردم دیدم حیفه دو روز دیگه هم مرخصی بگیرم برا کارای خونه، با همون اوضاع مریضی و خاله پری افتادم به جون خونه. اما چشمتون روز بد نبینه چون استراحت نمیکردم  هر دو شب رو هم شدید تب و لرز کردم و از شدت درد استخونای بدنم به زور یکی دو ساعت میخوابیدم.

جمعه 17 ام هم رفتم موهام رو برا بار سوم ریباندینگ کردم و راحت شدم از فرفریهام. قبلا دو بار سالهای 94 و 95 ریباندینگ کرده بودم، پارسال مثلا خواستم یه استراحتی به موهام بدم ولی چون دو سال قبلش رو موهام صاف بود دیگه بد عادت شده بودم و واقعا سختم بود تحمل وز و فر موهام. حالا مثلا انگار 30 سال من این موها رو نداشتم!! خلاصه برا یه سال دیگه هم نفس راحت خواهم کشید یه خبر خوب هم گرفتم از هانا ( آرایشگرم)  من فک میکردم چون موهام خودش فر و وز داره اگه بخوام دکلره کنم و لایت های خوشگل رو موهام درآرم حسابی موهام خراب میشه اما خانومه بهم گفت یه روش دیگه هم چند وقته دارن انجام میدن به اسم صافی و احیاء که برا موهایی که شدیدا دمیج شدن شبیه همون ریباندینگ هست اما با یه مواد دیگه و موهایی رو که آسیب دیدن احیاء میکنه و ویتامینه و پروتئینه و براق کردن و صاف و ی کردن موهارو همه رو یه جا انجام میده! کلی خوش به حالم شد چون فک میکردم آرزو به دل میمونم  و جوون ناکام میشم :))

دیشب خواب میدیدم یه دختر بچه زیر یک ساله خیلییی خوشگل و ماه رو دادن بهم که بزرگش کنم وای انقدر شیرین و ناز بود عاشقش شده بودم. امیدوارم تو این یه مورد هم آرزو به دل نمونم و یه دخمل خوشگل و نازی داشته باشم انقدری که من حسرت بچه اونم از نوع دخترش رو دارم هیچ وقت به داشتن بابای بچه نداشتم والا به خدا! در ادامه خوابم هم میدیم که یه مهمونی بزرگ دادیم و غذاهای رو میز تموم شده بود من دنبال خواهریها میگشتم ببینم کجا گذاشتن بقیه غذاهارو، خواهری ها رو پیداشون کردم اما دیگه ادامه خواب رو نتونستم ببینم ;)

نمیدونم هیلا (جدیدا از اسم واقعیش رونمایی کرده:هما) رو میشناسید یا نه، از وبلاگ هایی هست که چندین سال بود بی صدا میخوندم الانم تو اینستا دنبالش میکنم. خیلی وقت ها دیده بودم دعا میذاره برا خریدن خونه و پیدا کردن وسایل گمشده و غیره کلی هم همه کامنت میذاشتن و تشکر و فلان. من کلا خیلی به خوندن دعا اونم به عربی اعتقاد ندارم! چند وقت پیش دیدم نوشته برا روزهای یکم تا یازدهم رجب که وسط تولدهای دو تا امام هست چهارده هزار تا " یا جوادالائمه ادرکنی" رو بخونی برا حاجات دنیوی متوسل بشی به امام جواد جواب میگیری. دلم خواست و اینبار انجامش دادم حس خیلی خوبی داشت الان که تموم شده بازم دلم میخواد یه جوری آرومم میکرد خوندنش!

یه وبلاگی بود به اسم "انتخاب هایم مرا به اینجا رساند" که الان وبلاگش رو کلا رمزی کرده نمیدونم بازم مینویسه یا نه ولی یه خانومی به اسم سپیده بود اگه درست یادم مونده باشه که نامزد بود و اصفهان با مادرش زندگی میکرد و دانشجوی دکتری بود و اون اواخر هم میخواست جدا بشه. خلاصه اینکه یه دفتری داشت که توش جدول بندی کرده بود و برا هر هفته کارهایی رو که روزانه انجام میداد نوشته بود و با مدادرنگی هر روز چه کارهایی انجام داده بود رنگیش میکرد خیلی دوستم داشتم اینکارش و یادمه مرداد ماه خواستم شروع کنم اینکارو انجام بدم،حتی دو هفته هم نوشتم ولی زد و از شانس من جریان های آقای ع شروع شد اونموقع ها و  از اون طرف هم سپیده وبلاگش رو رمزی کرد و هم من کلا یادم رفت جریان دفتر رو. اون روز تو اینستا یه سری مطلب راجب دفتر "بولت زورنال" خوندم و خیلی خوشم اومد یه جاهاییش شبیه همون دفتر برنامه ریزی هست اما خیلی چیزایی دیگه هم داره کلی ذوق کردم از دیدن نمونه هایی که انجام داده بودن منم که جو گیررر فوری رفتم دفتر نقطه دار خوشگل و مدادرنگی و خط کش تهیه کردم تا بشینم و برا سال 98 یه برنامه ریزی اساسی کنم و یکم به کارام و هدفهام نظم بدم.

سعی میکنم تو تعطیلات عید هم بیام و بنویسم ( داداشم اینا تعطیلات رو کلا میان اینجا و قراره یه دل سیر با فندق کوچولو خوش بگذرونم ) 

امیدوارم سال نود و هشت سالی پر از موفقیت و آرامش  و شادی و سلامتی برا همه دوستای عزیزم باشه

پیشاپیش عیدتون مبارک 



 اسفند ماه هم از راه رسید.

وسطهای سال که عجله داشتم روزها تند تند بگذرن زمان انگار متوقف شده بود اما الان انگار باز افتاده رو دور تند!

سال 97 رو خیلی دوست نداشتم درسته روزهای خوبی هم داشتم ولی در کل اون چیزی نبود که خودم میخواستم. از قدیم گفتن سالی که نت از بهارش پیداست دقیقا سال 97 برا من مصداق همین ضرب المثل بود.اگر بخوام کلی نگاه کنم یکی از مواردی که در مورد امسالم دوست داشتم و فک کنم در موردش موفق هم بودم ایجاد تعادل در وقت گذاشتن بین خانواده و دوستام بود. امیدوارم سال دیگه بهتر هم باشم.

سال 98 رو اما دوست دارم بهتر از امسالم بسازم هدفهای شخصیم رو تو اولویت بذارم و برای رسیدن بهشون تمام تلاشم رو بکنم.

 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

چند وقتی بود که دستم به نوشتن نمیرفت افکارم پریشان بود و یه استرس و دلهره عجیبی دلم رو پر کرده بود!

تعطیلات بهمن رو با مامان و خونواده آجی بزرگه با قطار رفتیم تهران، داداشی اومده بود دنبالمون،  من و مامان رفتیم خونه داداش کوچیکه و خواهرم اینا هم رفتن خونه مادر  شوهرش. مسافرت با قطار رو  به خاطر اینکه خیلی طولانی میشه و هی دم به دیقه نگه میداره  اصلا دوست ندارم ولی وقتی با خانواده  دسته جمعی باشی خوش میگذره

چند روزی که تهران بودم حسابی با فندق خوش گذروندم و تا دلتون بخواد بغلیش کردم خداروشکر تعطیلات عید رو میان شهرستان و به این امید تونستم دل بکنم ازش. بیصبرانه منتظرم عید بشه و فندق بیاد پیشمون . 

[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

هفته پیش کلا به سرما خوردگی عجیب غریبم و بقول آجی بزرگه سرماخوردگی مدل بچه گونه ام گذشت. اولش با گلو درد شدیدی شروع شد خیلی شدیداااا، طوری درد میکرد که وقتی عطسه میکردم از درد و سوزش گلو گریه ام میگرفت چند روزی همین طوری گذشت تا اینکه یه روز بعد کار که ظهری یه کوچولو استراحت میکردم بعدش بلند شم برم باشگاه، درد خیلی بدی رو تو گوشهام مخصوصا گوش سمت راستم احساس کردم دردم داشت هی بدتر و بدتر میشد تا حدی که قید باشگاه رو زدم و به آجی زنگ زدم و جریان رو گفتم. آجی هم داشت حاضر میشد خواهرزادمو برسونه کلاس زبانش که بعد شنیدن حرفام گفت بذار برسونمش میام گوشات رو با دستگاه ببینم. خلاصه اومد و نگاه کرد و معلوم شد که پرده گوشم ملتهب شده، لوزه سومم چرک کرده بود و عفونت به گوشام رسیده بود هیچ جای بدنم دردی نداشتم فقط گلو و گوشام بود.خلاصه برام آنتی بیوتیک و چند تا قرص دیگه گفت که خداروشکر تو خونه داشتیم و شروع کردم به درمان. تا الان گوش درد رو این مدلی تجربه نکرده بود واقعا اذیت کننده هست سه روز بعدش رو هم نرفتم سرکار و موندم خونه استراحت کردم (با همکاری که من دارم و موقع عادی حرف زدن  هم تن صداش به اندازه داد زدن بلنده و گوش دردای من، مطمئنم نمیتونستم حتی 10 دقیقه تحملش کنم.)

 الان بهترم اما هنوز کامل خوب نشدم و گوش راستم همچنان سنگینه

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

از وقتی که یادم میاد عاشق ماه های بهمن و اسفند بودم بهمن ماه برا اینکه ماه تولدمه و اسفند رو هم به خاطر نزدیکیش به عید و حس نو شدن و آغاز دوباره ای که بهم میداد، امسال اما هیچ عجله و انگیزه ای برا رسیدنشون نداشتم.

 جمعه برنامه خاصی نداشتم برا همین  یه فیلم خوب دانلود کرده بودم تا  پنج شنبه جمعه راحت لم بدم تو تخت و ببینم. اما خبر نداشتم باید با خواهرزاده جان بشینم  سر درس و کتاب  برای امتحان ریاضی تپلی. 

 صب پنج شنبه شروعش عالی بود اکثرپنج شنبه ها سرخود برا خودم یه بیست دقیقه مجوز میدم بیشتر بخوابم و دیرتر برسم سرکار، شبا تاریکی مطلق رو دوست دارم برا همین پرده و زیرپرده پنجره اتاقم رو همیشه میکشم  تا هیچ نوری نتابه به اتاقم. تازه ساعت موبایلم زنگ زده بود و داشتم خاموشش میکردم بلند شم که عین بچگیام مامان اومد تو اتاق و پرده رو کشید کنار و گفت پاشو ببین چه خبره داره برف میباره اونم چه برفی بعد کلی ذوق کردن تصمیم گرفتم نصف مسیر رو پیاده برم تا سر کارو نصفشم با تاکسی، انصافا خیلی حال داد کلی هم استوری گرفتم ندید بدید هم خودتونید

ظهری داشتم جم و جور میکردم برم خونه که خواهری زنگ زد و خبر داد که خواهر شوهرش که یه خانوم دکتر خیلی خوشگل و باکلاس و فوق العاده مهربون بود فوت شدن و باید برن تهران و بچه ها هم که فصل امتحاناتشون هست رو سپردن به من. خیلی ناراحت شدم زن نازنینی بود دوست داشتم برم برا مراسمش اما خب چاره ای نبود همه بزرگترا داشتن میرفتن و یکی باید میموند و به مدرسه و امتحانا و کلاس زبان بچه ها میرسید.

امسال این سومین نفری بود که از آشنایان نزدیک فوت شدن خدا به نزدیکان همشون صبر بده و ایشاله که اخریش بود لااقل برا امسال طاقت ندارم خبر جدیدی بشنوم


قبلنا یعنی بعد جداییمون چند باری که استوری میزاشتم آقای عین از عمد نگه میداشت اخرین لحظات قبل پاک شدن استوری رو سین میکرد.یه مدت بود کلا استوری نمیزاشتم حتی یک هفته بیشتر میشد ا ی م و رو حتی چک هم نکرده بودم تا اینکه دیروز و پریروز چند تا استوری از برف و خودم و خواهر زاده گذاشته بودم نذاشت به یک ساعت برسه فوری چک میکرد همه رو!! نمیدونم این تغییر رفتار رو به چه حسابی بذارم.

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون دروغ چرا ؟من آدم رفتن و دل کندن نبودم و نیستم، شاید بشه گفت ادای رفتن رو درآوردم که بلکه یکم فک کنه به کاراش و به خودش بیاد اما تا الان که  حدودا چهل روز از جداییمون میگذره هیچ واکنشی نشون نداده. دیگه کم کم دارم مطمئن میشم هیچ کدوم از ابراز احساس هاش واقعیت نداشت!  من آدم زودباوری نیستم اما با تمام وجود باورش کردم.

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

دیشب بدجور دلتنگش بودم.

شاخه گلهایی رو که برام خریده بود خشک کرده بودم و با چند تا تیکه یادگاری گذاشته بودم تو یه جعبه کادویی که پر از پوشاله. 

عکس انداختم و گذاشتم استوری و+ا+ت+س+آ+پ. و خوابیدم.

تا صب خوابش رو میدیدم.

بیشتر دلتنگش شدم!

صب بهش پیام دادم برای اولین بار بعد از 5 ماه نه اتفاقی و نه تصادفی! این بار خودم پیام دادم.

خودش حرف استوری رو پیش کشید.نوشت :سه شاخه گل با یادم تو را فراموش.!

فهمیده بود به یاد اون استوری کردم!

بهش گفتم بی وفایی دیگه!

گفتم غیر از گل چیزای دیگه هم بودااا یادت نیومد اونارو؟ 

یادش نبود.

ولی اصرار میکرد که بگوووو چی بود دیگه!

ازم پرسید تهران نیومدی؟

گفتم که چند باری اومدم.

هیچی نگفت فقط گفت: ااا باشه!

بعدش گفت منم پریروز ارومیه بودم!!!

پرسیدم واقعا؟؟!! برا چی؟؟ بگو دیگه پس چرا خوابت رو دیدم!!

فوری گفت: دروغ گفتم  ببینم چقد دعوام میکنی؟؟! قسم خورد که نیومده.

فهمیدم که ناراحت شده چرا بهش نگفتم!

یعنی باید میگفتم؟؟؟

پیام داد دارم میرم جلسه بعد بهت پیام میدم.

گفتم باشه مزاحمت نمیشم" ایی ایشلر جانیم" (به ترکی استانبولی یعنی کارات خوب پیش بره)

جواب داد: و (شکلک تشکر)

.

.

.

بیشتر و بیشتر از قبل دلتنگش شدم

چرا بعضیا ازدیده میرن اما از دل نمیرن؟!!!




یک هفته از پیام من بهش گذشته بود. 

کم کم به این نتیجه رسیده بودم که اگر ازم پیگیر نباشه و نپرسه کی میای تهران، منم دیگه پیامی ندم! 

 روزی شایدچند بار پیام های اون روز رو میخوندم و هر بار یه حس متفاوت داشتم .

یه بار احساس میکردم چه خشک و بی احساس حرف زده باهام! 

یه بار فک میکردم انگار شوکه بود و انتظار نداشت من پیام بدم!

شاید با کسی دیگه داره آشنا میشه و برا همین وقتی من از دلتنگی گفتم متقابل اونم نگفته که دلتنگمه!

اصلا شاید واقعا اومده بوده اینجا!

شاید با یه دختر دیگه آشنا شده و اومده بود همدیگرو ببینن و در شرف ازدواج هستن!

هزار جور فکر و خیال مختلف به سرم میزد.

ولی در کل پشیمون نبودم از اینکه بهش پیام دادم.

من فقط عکس یادگاری هاش رو استوری کرده بودم و احوالپرسی کرده بودم و گفته بودم که دلم تنگش بود و خواستم حالش رو بپرسم.

نه ازش خواسته بودم برگردیم به رابطه نه چیز مشابه دیگه ای!

ولی اگر که اونم دلش با من بوده باشه مطمئنا یه حرکتی باید بکنه!

 ما جفتمون هم خیلی مغرور بودیم و هستیم 

 



[ادامه مطلب را در اینجا بخوانید .]

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ایلیا آل خمیس روز نوشته های یک طلبه Stephen delbar روزنگارهای نامیرا فروشگاه محصولات گرافیکی lolebazkonit CRM and Marketing Science fast-s